سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مگو آنچه نمى‏دانى ، بلکه مگو هر چه مى‏دانى چه خدا بر اندامهاى تو چیزهایى واجب کرد و روز رستاخیز بدان اندامها بر تو حجت خواهد آورد . [نهج البلاغه]
دوشنبه 86 بهمن 15 , ساعت 11:52 عصر

سرمای هوا به حدی است که دیگر نمی‏شود آنرا تحمل کرد و کلاه بر سر نگذاشت! سوز عجیبی دارد، از آن سوزهایی که باید منتظر سردردهایش باشم و من - که همه حواسم اینست که هنگام پرسه زدن در این پیاده‏روها، نلغزم و نیفتم-  به مغزم فشار می‏آورم تا شاید اسم آن آدمی را که همین چند لحظه پیش دیده بودم، بخاطر بیاورم. همان کسی که وقتی از کنارش رد شدم اصلا او را ندیدم، ولی او مرا دید و صدایم زد و گفت: آقا لااقل جواب سلامم را بده! برگشتم و گفتم: بله؟! دوباره حرفش را تکرار کرد: لااقل جواب سلامم را بده. قیافه‏اش خیلی برایم آشنا بود. در ذهنم فورا دنبال آدمهایی مشابه او گشتم و به نظرم آمد که شاید یکی از دوستان زمان دانشگاهم باشد، لبخندی زدم و گفتم: شما خیلی برایم آشنا هستید. گفت: خوب، مومن، مومن را می‏شناسد دیگر! اینرا گفت و رفت. جا خوردم! من که هنوز متوجه ماجرا نشده بودم و رفتنش را تماشا می‏کردم، تازه فهمیدم که ای داد و بیداد، طرف انگار حال و روزش چندان مناسب نیست! الان که فکر می‏کنم، یادم می‏آید که ریشهایش هم خیلی آشفته و پریشان بود. اما...اما سر درنمی‏آورم. آیا این مرد واقعا همان دوست سابقم بود یا اینکه من او را اشتباه گرفته‏ بودم؟! اگر همان باشد، پس چرا به این وضعیت افتاده؟ اصلا چرا از میان این همه آدم، جلوی مرا گرفت و سلام کرد؟! نمی‏دانم. فقط می‏دانم که فکرم را بدجوری درگیر خودش کرد!



آهستان....... تعطیل نمی‏شود!
[عناوین آرشیوشده]